.:* ترش *:.

(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ب.ر.ن.ا)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)

.:* ترش *:.

(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ب.ر.ن.ا)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)

زن شیشه ای( قسمت اول )

زن شیشه ای( قسمت اول )

زن جلوی آیینه ایستاد و آه کشید. یک لکهء کوچک ابر، ذهن آیینه را مشوش کرد.
شانهء کوچک طلایی رنگ را برداشت و موهایی را که از قید سنجاقها رها کرده بود آراست.

موهای شلال و پر کلاغی ریخت روی شانه اش. از داخل آیینه می توانست تا دورها را ببیند.

اما، آسمانخراشی که پنجره هایی به شکل قلب داشت از بین همهء تصاویر به هم فشرده، بیشترین جذابیت را برایش داشت. لبخندی زد. لکه ابر بخار شد. صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. دست روی قلبش گذاشت و موجی از درد را راند. دمپایی های قرمز رنگش را پوشید و به طرف میز تلفن دوید. بر لبه صندلی، کنار میز نشست و گوشی را برداشت.

ـ الو، بفرمایید.

صدای آشنای مرد بود.

ـ منم...سهراب...چطوری؟

درد تا شانه هایش آمد و تا نوک انگشتان دست چپش، اما خندید.

ـ خوبم. صدایت را که می شنوم دیگر خوبم. کجایی؟

ـ همین دور و برها.

ــ مثلا؟

ـ تو دفترم هستم. دوستهایم هم هستند. برای راه اندازی یک نشریه همهء قوایمان را جمع کرده ایم.

ـ خوب؟

ـ اجازه که هست امشب دیر بیایم؟

ـ باز هم؟

مرد مکث کرد. صدای کشیدن کبریت آمد و بعد سکوت و رخوتی در صحبت مجدد.

ـ خوب. خانم قبول؟!

زن با تردید پرسید: "یعنی برنامه امشب به هم خورد؟ بنا بود شام را با هم بخوریم و بعد هم دیدن فیلمی..."

مرد خمیازه ای کشید.

ـ راستی گلها را آب داده ای؟

زن نگاهش را به اطراف سالن چرخاند. گلهای شاداب، برگهای همیشه سبز. خواست بگوید: "تو بیشتر از من به فکر گلهایت هستی" اما صدای مرد را شنید.

ـ سلام، خوش آمدی، چه عجب!

به شیشه پنجره نگاه کرد. این ترک تازه از چه بود؟ دستش را بیشتر روی قلبش فشرد و یک بار دیگر صدای او.

ـ خوب عزیزم، دیگر کاری نداری؟!

زن نیم خیز شد. ابری سیاه از دورها می آمد. تند، تند گفت: "شب که آمدی کلاه و چترت را فراموش نکن. هوا بارانی است."
مرد گفت: "خداحافظ."

و زن گوشی را گذاشت. سردش بود. دستش را دراز کرد و از روی لبه مبل روبد و شامبرش را برداشت و پوشید. حالا مطمئن بود که اژدهایی به پشت دارد، اژدهایی با شعله ای از آتش در دهان، اژدهایی بر زمینه ای ابریشمین.

پیش از آنکه گرمش شود به خود لرزید.

کنار پنجره رفت. لکهء ابر جلوتر امده بود و آسمان تیرهءتیره به نظر می رسید. از این بالا آدمها چه کوچک بودند، کوچک و تنها. درد در دلش پیچید. پنجه اش را خم کرد و دستگیرهء فلزی پنجره را چسبید. کدام پنجره باز بود؟ این سوز سرد از کجا می آمد؟ چقدر سالن بزرگ بود! این همه بزرگی برای این همه تنهایی؟!

روی زمین نشست. چیزی از درون خمش کرد. درد... درد... میله ای از آهن سرخ... رعد و برق.

دکتر می گفت: "این طور مواقع سعی کن عضلاتت را سست کنی." اما این کار مثل فرو رفتن در یک باتلاق برای آدمی بود که گرفتار آمده باشد. "کاش مرد می آمد ... کاش."
آخرین پرتو روز، از پنجره های بسته، کف سالن را سایه روشن می زد. صدای در می آمد. چرخش خشک کلید در قفل. حتما او بود. ناله اش را فرو خورد. نه، نمی خواست صدایش را بشنود. خیال می کرد اگر مرد بداند آن مشت درونی ضرباتش را شدید تر کرده تا در همش بشکند، دیگر دوستش نخواهد داشت و این دردش از آن دردی که در تمام تنش می دوید کمتر نبود. چند لحظه به راهروی تاریک و باریک خیره شد. اگر شبح او را می دید، کلاه به سر و پالتو به تن، در حالی که چتری به دست داشت، می توانست روی پاهایش بلند شود. با دمپایی های سرخ رنگ به طرفش بدود و بگوید: "چای؟ یک فنجان چای داغ، میل داری؟"
اما در همچنان بسته مانده بود.

ادامه دارد...

نظرات 3 + ارسال نظر
هاپو۱۱(نازنین) 23 - شهریور‌ماه - 1385 ساعت 04:25 http://l0v3ly.blogfa.com

سلام ...
برنا اصلاْ نمی خواستم بخونم ...
می خواستم فقط بنویسم خوب بود ...
ولی جذبش شدم ...
خیلی باحال بود ...
ادامه اشو زودتر بذار ...
سرگذشت این زن چی می شه ؟؟؟
منتظرم ...
محشر بود ...
پیش منم بیا ...
آرزومند آرزوهایت ...
نازنین

عسل 23 - شهریور‌ماه - 1385 ساعت 10:50 http://asalakeman.blogfa.com

عزیزم سلام !نمیدونم دختری یا پسر ولی نوشته هات نازن
به منم سر بزن
من عسل ۲۷ سال دارم!!!!!

سرو کج 24 - شهریور‌ماه - 1385 ساعت 12:56 http://www.sarvekaj.blogfa.com

سلام...
وبلاگت با موسیقی قشنگ تر شده.
به روزم.

سبز و پایدار باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد