.:* ترش *:.

(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ب.ر.ن.ا)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)

.:* ترش *:.

(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ب.ر.ن.ا)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)

عاشق نمی شم

دل من می دونه که عاشق نمی شه

آخه لایق این عشق پیدا نمی شه

دل من ادای عشق و آسون بلده

ولی عشق افسانه ای پیدا نمی شه

دل من به کی بگه ؟

اصلا خدا به تو میگم

می دونم تو هم تو عشق کم می ذاری

می دونم تو هم واسم خط و نشون می ذاری

آخه خدا جونم عشق با ترس معنی نداره

عشق بی ترسم پیدا نمی شه !!!

اگه گذاشت و رفت چی کار کنم ؟

اگه دیگه دوستم تداشت چی کار کنم ؟

چرا مجنون دیگه پیدا نمی شه؟

چرا فرهاد دیگه رسوا نمیشه؟

پس همشون قصه بودن

قصه هم که راست  نمی شه

دیگه تکرارم نمی شه

پس بیا عاشق نشیم

عاشق که نه مجنون نشیم

شاید این دل آروم بگیره

 سراغ عشق و عاشقی رو نگیره...

گوجه فرنگی

دوست دارم اندازه ی یه دونه گوجه فرنگی

افسانه ی نیمه ی گم شده

افسانه ی نیمه ی گم شده

در زمان های قدیم جنسیت مرد و زن در انسان ها یک جور و با هم بود. تا اینکه مشیّت خداوند بر آن قرار گرفت که انسان ها را به دو نیمه متفاوت از یکدیگر جدا کند.

از آن زمان انسان ها در جهان سرگردانند و در جستجوی یکدیگر. و عشق در واقع آنگونه اشتیاق و تمایلی است که ما به آن نیمه ی از دست رفته ی خویش داریم. در آین صورت هر کدام از ما در گوشه ای از جهان٬ همزادی داریم که با او در گذشته جسم واحدی را تشکیل می داده ایم.

امّا هیچ کس هرگز آن نیمه ی دیگر خوش را نمی یابد.

دو خط موازی

***دو خط موازی***

 

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.

زن شیشه ای(قسمت آخر)

زن شیشه ای(قسمت آخر)

حالا از آن روز چند ماه و یا چند سال سپری شده بود.

اوایل پیشرفت شاخه ها کند بود. حتی دکتر باور کرده بود که رویش مرگ در او متوقف شده است و این وقتی بود که مرد کلامش گرم بودو نفسش هم. اما بعد پنجره باز شدو سوز سردی آمد.

انگار ملکهء برف ها داشت عبور می کرد که یک لایه یخ روی همه چیز را پوشاند.

روی دو زانو، آهسته به طرف کمدی رفت که در آن آلبوم عکسها بود، خاطره هایی چهار گوش.

آنها را در آورد و نگاهشان کرد. رنگ خوشبختی، آیینه و چراغ، ستاره و ماه، ریزش گلبرگها، چرخش گویها، تخم مرغ های رنگی، جامی پر از عسل، برگ های سبز، قرآن، حلقه ای با ستاره های روشن... حلقه گم شده بود. چرا؟ حلقه این اواخر گم شده بود. یک روز صبح بلند شده بود و دیده بود که حلقه اش نیست. رو به مرد کرده و گفته بود: "حلقه ام را ندیدی؟"
و مرد پوز خندی زده بود.

ـ کلاغی آمد و برد!

ـ کلاغ!

و زن از پنجره به بیرون نگاه کرده بود. کلاغی سر شاخه نشسته و او را می پایید.

ـ چرا کاری نکردی؟ چرا گذاشتی ببردش؟

او پرسیده بود و مرد گفته بود: "دیگر دیر شده بود."

ـ دیر شده بود؟!

حباب شیشه ای هم شکسته بود، همان حباب شیشه ای که در آن شاخه ای حسن یوسف گذاشته بود و شاخه اش ریشه داده بود و ریشه ها بیشتر شده بودند، تا اینکه شیشه را سوراخ کرده و بیرون زده بودند. آب حباب ریخته و گل پژمرده شده بود.

زن ناامیدانه شاخه را در آورده بودتا در گلدان بکارد. اما حباب شکسته و دستش بریده بود و خون زمین را پر لکه کرده بود. خونی نه سرخ سرخ، که کبود.

و ساعتی بعد مرد گفته بود: "این گلهای بنفشه را چه کسی اینجا آورده؟"

حالا میتوانست دوباره به او تلفن کند. حالا که درد داشت خفه اش می کرد. کافی بود هفت شماره را بگیرد به نشانهء هفت ستاره در این تیرگی انبوه. بعد به او بگوید: "اگر می شه فقط همین امشب را زود تر بیا. به دوستهایت بگو که من منتظرت هستم."

باران روی شیشه، درختی با هزار شاخه کشیده بود. از پشت این شاخه ها دیگر نمی شد جایی را دید.

آخرین شماره را رها کرد. صدا را در گلو جمع کرد تا بگوید: "اگر آمدی چترت را..."

صدای نرم و زنانه ای در گوشی پیچید.

ـ الو بفرمایید... الو...

خواست بپرسد: "شما؟!"

صدای خندهء مرد پس زمینهء صدای زن بود.

ـ اگر جواب نمی ده، قطع کن. حتما مزاحمه، قطعش کن.

صدای بوقی ممتد. کمی به دهانهء گوشی نگاه کرد. بعد آن را سر جایش گذاشت. دستی به روی گلو، داغ و لزج... با فواره ای از خون خواند...

چه ماتمی است غمین بودن و نگرییدن
چه ماتمی است که چون شاخهء خزان دیده
در آفتاب و ز سرمای خویش لرزیدن

هر چه فکر کرد نتوانست نیم بیت اول را به یاد آورد. گر چه مهم نبود، دیگر مهم نبود.

بلند شد و با پاهایی برهنه راه افتاد. مردمک غرق اشک، در پناه یک شعاع باریک نور خیره مانده بود به او. آهسته، در سالنی که چون گهواره ای عظیم، در بالای ساختمانی بلند، به این سو و آن سو می رفت. پیش رفت تا به تختش رسید. روی آن افتاد. موها شلال و مواج، به اطراف ریخت. دستش را، دست خالی اش را بالا آورد و روی قلبش گذاشت.

ـ دیگر وقتش رسیده است.

نگاهش را به سقف دوخت. یک لبخند گیج، مثل پروانه ای بال زد و از گوشهء لبش گریخت.

صدایی گفت: "ترق!"

و یک شاخه، با لبه ای تیز پوستش را شکافت و بیرون زد.

دقایقی بعد سر زن به یک سو افتاد و نگاهش خیره به شاخه ای که مدام می بالید و همهء سالن را پر می کرد.

بر آن فراز، قلبش، آرام آرام، یاد مرد را گریه میکرد.